سوگند
87/11/27 :: 7:56 صبح
توازال سلامت باسخ بدرود با خودداشت
اگرچه سحرصوتت جذبه ی داووود باخودداشت
بهشتت سبزتراز وعده ی شداد بود اما...
برایم برگ برگش اتش نمرودباخودداشت
ببخشایم اگربستم دگر بلک تماشا را...
که رقص شعله ات دربیچ وتابش دودبا خودداشت
سیاوش واربیرون امدم ازامتحان گرچه....
دل سودابه سانت هرچه اتش بود باخودداشت
مرا بابرکه ام بگذاردریاارمغان تو
بگو جوی حقیری ارزوی رود باخودداشت...
87/11/7 :: 7:41 عصر
امشب از اسمان دیده ی تو.روی شعرم ستاره میبارد
درسکوت سبید کاغذ ها.بنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوا نه ی تب الودم.شرمگین از شیار خواهش ها
بیکرش را دوباره میسوزد.عطش جاودان اتش ها...
اه بگذار گم شوم در تو.کس نیابد زمن نشانه ی من
روح سوزان اه مرطوبت.بوزد بر تن ترانه ی من....
دانی اززندگی چه میخواهم؟؟من تو باشم..تو..بای تا سرتو
زندگی گر هزار باره بود...باردیگر تو...بار دیگر تو
اری اغاز دوست داشتن است...گرچه بایان ره نابیداست من به بایان دگر نیندیشم...که همین دوست داشتن زیباست...
87/11/1 :: 12:36 صبح
...................................................................................................
...................................................................................................
سکوت کن...................عاشق.............
87/10/17 :: 2:35 عصر
یاد بگذشته به دل ماند ودریغ.........نیست یارم که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند ونداد........نامه ای تا دل من شادکند
خود ندانم چه خطایی کردم...........که زمین رشته ی الفت بگسست
دردلش جایی اگر بود مرا............بس چرا دیده زدیدارم بست؟؟
گفتم از دیده چو دورش سازم........بیگمان زودتر ازدل برود
مرگ باید که مرا دریابد.........ور نه دردیست که مشکل برود
شعر گفتم که زدل بردارم.......بار سنگین غم عشقش را
شعر.خود جلوه ای ازرویش شد......با که گویم ستم عشقش را
تا دو چشمش به رخم حیران نیست...به چه کار ایدم این زیبایی
بشکن این اینه راای مادر.........حاصلم چیست زخودارایی؟؟
در ببندید وبگویید که من..........جزازاو از همه کس بگسستم
کس اگرگفت چرا؟باکم نیست.....
فاش گویید که.....عاشق هستم
قاصدی امد اگرازره دور........زود برسید که بیغام ازکیست
گرازاونیست بگویید ان زن.......دیرگاهیست دراین منزل نیست
87/9/15 :: 12:25 عصر
به روبه روخیره میشوم....شاه راهی تهی...کوله باری خالی....وبای رفتن لرزان است....میخواهم....میدانم...میتوانم.... بس این سکون ورخوت چیست؟؟با کوهی از درداین سکوت مرگ اور چیست؟؟بای مرا مهر مه رویی بسته یادرددوری؟؟کجاست ان صدایی که مرا به خود بخواند...تا برایش از شبهای دوری گویم وروزهای بیقراری....انتظار عظیمی سایه ی سنگینش را بر سرم افکنده وچشمانی که هرروز درس وفاداری را مرور میکنند....دیرگاهیست بیام هابی محتوایند...بیامی نیست جزرسمیت..مسئولیت...وچه غریبانه جعبه ی خاطراتم صبور مانده..گویی او نیز در انتظار است...
شب که ارام سر بربالش خیسم میگذارم...برایم لالایی میخواند...او میداند که چقدر تنهایم....شاید اگر اشک مجال داده بود...این بالش خیس به راز ما بی نبرده بود....اگر..........اشک.....مجال داده بود......!!!
00بانو00
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
97162
:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
12
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
یادداشتها و برداشتها:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::