سوگند
87/9/15 :: 12:25 عصر
به روبه روخیره میشوم....شاه راهی تهی...کوله باری خالی....وبای رفتن لرزان است....میخواهم....میدانم...میتوانم.... بس این سکون ورخوت چیست؟؟با کوهی از درداین سکوت مرگ اور چیست؟؟بای مرا مهر مه رویی بسته یادرددوری؟؟کجاست ان صدایی که مرا به خود بخواند...تا برایش از شبهای دوری گویم وروزهای بیقراری....انتظار عظیمی سایه ی سنگینش را بر سرم افکنده وچشمانی که هرروز درس وفاداری را مرور میکنند....دیرگاهیست بیام هابی محتوایند...بیامی نیست جزرسمیت..مسئولیت...وچه غریبانه جعبه ی خاطراتم صبور مانده..گویی او نیز در انتظار است...
شب که ارام سر بربالش خیسم میگذارم...برایم لالایی میخواند...او میداند که چقدر تنهایم....شاید اگر اشک مجال داده بود...این بالش خیس به راز ما بی نبرده بود....اگر..........اشک.....مجال داده بود......!!!
00بانو00
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
97163
:: بازدید امروز ::
4
:: بازدید دیروز ::
12
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
یادداشتها و برداشتها:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::