سوگند
87/7/6 :: 6:49 صبح
عصر...عصر دلوابسی استدراین فضای الوده دراین فضاکه براز وحشت است وخفقان چگونه زیستن را به تجربه بنشینیم؟؟/دیگر نه تاب دلبستگی است و نه مجال همصحبتی... بال برواز داریم اما...چه مظلومانه بروازرا به تماشا نشسته ایم...اری رسم برواز رافراموش کرده ایم امرئز دلی که دران میلی باشد...دیگر دل نیست ....اسطوره سینه ها قبرستان ارزوهاست....سرسرای تشویش است ودلهره شبهای مهتابی تمام شده اندوروزهای افتابی خاطره نه رغبتی است برای عاشق شدن ونه همتی....نه فرصتی برای جنگیدن ونه قدرتی....نه شهامتی برای فرهادشدن ونه لذتی...دلهاسراسر نیاز است و نه تابی است بر ناز... لغتها چه بی معنا شده اند...کودکی را دیدم نگاهش خیره بر دستان بدر...گفت دوستت دارم مادر از راه رسید با سبدی مملو از انچه که برای کودک دوست داشتنی تر بود.... بالبخندی بدر برگشت ..................کودک نزد مادربود
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
Atom
:: کل بازدیدها ::
97327
:: بازدید امروز ::
16
:: بازدید دیروز ::
2
:: درباره خودم ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
یادداشتها و برداشتها:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::